عصر یک روز تابستان بود، در کنار میدان شهر یکى از آشنایان را دیدم که جلوترها دیده بودمش و تقریباً مىشناختمش و تمایل مارکسیستى او را حدس مىزدم.
از پشت سر با سلام غافلگیرش کردم؛ به گرمى مرا پذیرفت. شاید در برخورد طبیعى به سردى و با بىاعتنایى رو به رو مىشد؛ که از غرور و شیطنتهایى سرشار بود.
گفتم: آب خنک نرفتى؟
توضیح داد که به خاطر چند نفر از دوستانم هنوز مسافرت نکردهام.
پرسیدم: به خاطر آنها از بهشت خودت گذشتهاى و در جهنم ما ماندهاى؟
با خنده گفت: به خاطر آنها این فداکارى چیزى نیست.
آهسته گفتم: آنها که براى تو از برگ خشک مىگذرند، سزاوار هستند که بهشتها را فدایشان کنى؟ و او ادامه داد که ما همدیگر را پیدا کردهایم. و تأکید کرد که ما به خاطر هدفى با هم جمع شدهایم.
از هدفش سؤال نکردم؛ که حدس مىزدم و نمىخواستم هجوم بیاورم. فقط پرسیدم: آیا دراین جمع و برخورد جز خودتان چیزى هم پیدا کردهاید و بهرهاى هم بدست آوردهاید؟
با شتاب گفت: بَه! زیاد. ما دربارهى کارمان با هم فکر مىکنیم و براى بچهها و پرورش فکریشان مشورت مىنماییم؛ و برایشان داستانهایى هم مىگوییم و آنها را به داستاننویسى مىکشانیم، تا حدى که داستانها و نوشتههاشان خیلى عالى است و حتى ما از آنها استفاده مىکنیم. ما مثل آخوندها نیستیم که زود از داستان نتیجهى اخلاقى بگیریم و در داستانها شعار بدهیم و بچهها را این طور بار بیاوریم. ما با بچهها جورى راه رفتهایم که خودشان سؤال طرح مىکنند و سؤالها را جواب مىدهند.
مثلا وقتى داستان خاله خورشید را براى آنها گفتیم، آنها خودشان نکتهها را مىفهمیدند و سؤالها را جواب مىدادند.
من آنچه از داستان در ذهنم مانده از او نقل مىکنم؛ چون اصل داستان را در دست ندارم.
یک روز خاله خورشید، تو آسمون خسته شد. راهش را گم کرد و توى کوچههاى ده افتاد ... درِ یک خانه باز بود ... آمد توى خانه... تشنهاش بود ... رفت آب بخورد افتاد توى چاه.
در این خانه، یک مادر پیر با یک دختر و پسر زندگى مىکردند...
پسر آمد ... آب ببرد سر سفره؛ دید خاله خورشید تو چاه نشسته؛ دارد مىدرخشد.
خوشحال شد، فریاد کرد. خواهر و مادر بزرگش آمدند. هر کدام مىخواستند خورشید را براى خود بردارند. هر چه طناب داشتند آوردند، اما طنابها پاره مىشد و آنها فریاد مىکردند.
مادر بزرگ مىگفت: خورشید مال من، مىخواهم تو جانمازم بگذارم.
دخترش مىگفت: نه مال من، مىخواهم روى سینهام بنشانم.
پسرش داد مىزد: نه، مال من، مىخواهم سر چوب پرم بکارم.
فریادها بلند شد. همسایهها گفتند: چه خبر است؟! پشت درآمدند.
اینها مىخواستند خورشید مال خودشان باشد. داستان را پنهان کردند و گفتند مثلا کاسه افتاده بود تو چاه، مىخواستیم بیرونش بیاوریم.
وقتى همسایهها رفتند و آبها از آسیاب افتاد، دوباره آمدند تا خورشید را بردارند ... دیدند خورشید قهر کرده و رفته.
داستان همین جا تمام شد. و بچهها مىتوانستند به خوبى بفهمند که چرا خاله خورشید قهر کرده و رفته و چرا طنابها پاره شدند. و چرا نتوانستند به مقصودشان برسند.
بچهها مىگفتند: آخر خورشید مال همه است، مال یک نفر نیست که تو جانمازش بگذارد، یا روى سینهاش بنشاند و یا بر سر چوبش بکارد.
خورشید را باید همه با هم بیرون مىآوردند. باید طنابها را به هم مىپیچیدند. به تنهایى طنابها پاره مىشوند.
آقا معلم کاملا غرورش باد کرده بود. اشاره و کنایههایش تیز شده بودند و داستان ماهى سیاه صمد {و ++++} را هم توضیح مىداد که بچهها چطور درکش مىکنند. ازش پرسیدم: آیا بچهها توضیح مىدادند که چطور خورشید بیرون آمد و قهر کرد و رفت؟ و یا چطور ماهى سیاه کوچولو، حربهاى را که از سوسمار گرفت نگهدارى کرد؟ آن حربه را کجاش نگه داشت و با خودش برد؟
دوستم تو فکر رفت. ادامه دادم: رفیق! تو مىخواهى با این داستانها و با آن روش تربیتى خودت، به بچهها چه چیز را بدهى؟ هدف را؟ عشق را؟ راه را؟ و یا وسیلهى حرکت و پاى رفتن را؟
او از غرورش جدا شده و با شیطنتش راه مىرفت. توضیح خواست که مقصودت چیست؟ گفتم: گاهى به بچهها هدف مىدهیم که مثلا تهران خوب و قشنگ است و گاهى عاشقش مىکنیم و با شعارها گرمش مىسازیم و گاهى راه تهران را نشانش مىدهیم و گاهى ماشین برایش مىخریم. حالا شما به بچهها چه مىدهى؟ هدف یا علاقه یا راه یا پا؟
هر کدام را که گفت، رد کردم؛ چون هدف تزریقى نبود و عشق شعارى نبود و راه و پا دادن، تنبل پرورى بود. هنگامى که کودک عاشق شد و هدف را انتخاب کرد، خودش راهش را مىیابد و وسایلش را تهیه مىکند.
رفیق خودش را باخته بود، مىخواست از من حرفى بیرون بیاورد و چوب بزند. من هم مىگفتم: آخوندها که چیزى ندارند ... شعار مىدهند و نتیجهى اخلاقى مىگیرند...
خیلى عذر خواهى کرد که قصد اهانت نداشتم. و من هم فرار کردم، که مىخواستم او را خالى کنم. او یک دنیا مطالعه انبار کرده بود و خودش را در جو و همراه دوستانى مىدید که عمیق و روشنفکر هستند.
او مىخواست با زرنگى حرفى بیرون بکشد و مرا محکوم کند و خودش را آزاد. من که این حالت را در او دیده بودم، نمىخواستم به او چیزى بدهم.
بعضىها از بس خوردهاند به بدبختى افتادهاند و شکمشان درد گرفته و گند زده. به اینها نباید چیزى داد. باید اینها را تنقیه کرد و به استفراغ کشاند. هر نوع گفتوگو با اینها، اینها را گرفتارتر مىسازد.
او کاملا تشنه شده بود و ذلیل شده بود. با این که مىگفت ساعت هشت کار دارم، با من آمد ... تا در خانه. من تعارفش نکردم؛ که خیال نکند برایش دامى چیدهام. و او اجازه خواست که داخل بیاید ... با تبسم شیطنت بارى گفتم: الان ساعت هشت است. ذلیلتر شد و با من آمد ... و تا ساعت 12 شب آنجا بود.
من تا سطح مساوى حتى بالاتر آمده بودم و من مجبور بودم که با ضربهها آمادهاش کنم و با سؤالها، نشانش بدهم که سطحى هستند، عمیق و آگاه نیستند، لذا در هر جملهاش تأمل داشتم...
بالاى بام چشم انداز خوبى داشتیم و او هجومش را شروع کرد که ما فکر مىکنیم ضرورتى ندارد مذهبى باشیم و در چهار چوبهى مذهب فکر بکنیم. مذهب یک پدیدهى ذهنى است؛ در زندگى ما نقش سازندهاى ندارد...
من آرام نگاهش مىکردم و او منتظر جواب بود. حرفش که تمام شد، حرفهایش را تکرار کردم که شما فکر مىکنید که ...؟ او تصدیق کرد. پرسیدم: شما چگونه فکر مىکنید؟ فکر چیست؛ مذهب چیست که ضرورتى ندارد و نقش سازندهاى ندارد؟ او حرفى نداشت. و توضیح فکر و مذهبش را تعقیب کردم؛ چون فکر را با عقل و ذهن و هوش قاطى کرده بود و مذهب را با یک مشت قانون پراکنده به چوب بسته بود. او کاملا شرمنده بود. ساکت بود. پرسیدم: خوب، گیرم نباید آن طور فکر کنى، پس فکر مىکنى که باید چطور باشى؟
او حرفش به یادش آمد و محکم گفت: با میعارهاى انسانى مسائل را حل و فصل مىکنیم. این جا بود که درباره انسان و معیارهاى انسانى از او توضیح خواستم.
جوابهایش سطحى بود و سؤالهاى بیشترى را به دنبال کشید.
او در بحث خیلى زرنگ بود؛ شاید بیش از دوازده سال دوره دیده بود. ولى آن شب بار بحث را به عهدهى او گذاشته بودم و سنگینى بحث را او مىکشید. من مدعى نبودم، فقط سؤال مىکردم و حتى سؤالهایش را با سؤال جواب مىدادم و او از زیر بار سؤالها بیرون نمىآمد.
او از انسان سخن مىگفت: و من مىگفتم چرا انسان باشم؟ چرا انسان دوست باشم؟ انسان با ضد انسان چه تفاوت دارد؟ انسانیت یعنى چه؟ یعنى این که اشک یتیم را پاک کنى و دست او را بگیرى و دیگران را به راحتى برسانى؟
آیا آنها که انسانها را به مرگ مىدهند و از زندگى مىگیرند، آنها را به راحتى نرساندهاند؟ آیا جلادها خدمتگزار انسان نیستند؟
آن گاه، راجع به ظلم وعدالت و خوبى و بدى با او صحبت کردم که چه معیارى براى خوبى و بدى مىتوانى بدست بدهى؟
مگر ما در طبیعت یکسان هستیم که در جامعه یکسان باشیم؟ ما اگر یکسان بودیم که طبقات به وجود نمىآمد. تمام توضیحاتش به عوامل طبیعى باز مىگشت و توجیه بىعدالتى مىشد و توجیه طبقات.
من با طرح این سؤالها مىخواستم او را از بارهایى که به آن تکیه داده بود آزاد کنم... و از آنچه خورده بود نجات بدهم تا خودش بتواند راهش را بیابد. او هم به شدت آب مىخورد و سخت داغ کرده بود. ولى در تمام طول بحث، آرام ادامه مىدادیم.
او به من مىگفت: اگر امشب بمیرم تقصیر توست، چرا خودت حرف نمىزنى؟
و مىگفت: ما خودمان را عمیق حساب مىکردیم، اما حالا مىبینم که چقدر در سطح مانده بودیم.
ساعت 10 شب بود که برایش زنگ تفریح گذاشتم و خودم دنبال کارهایم رفتم ... تا بیشتر فکر کند و آمادهتر شود.
آن گاه برایش از روش تربیتى کودک و از عوامل تربیتى کودک توضیح دادم و آن گاه راجع به انسان و استعدادهایش و مذهب و اصالت و ضرورت و طرح کلى و جامعش سخنها رفت که در جاى دیگرى به آن و این مىپردازیم.۱
راستى آنها که انبار شدهاند... باید با زمینه سازىها آماده شوند. مادام که زمینهها بدست نیامده، روشها سودمند نخواهند بود.
این زمینه سازى خود مراحلى دارد:
از پاک کردن و خالى نمودن،
از شکستن مانعها و غرورها؛ با ضربهها و سؤالها،
از شخصیت دادن
و به آزادى رساندن
و به تفکر وادار کردن.
مادام که ذهن پاک نشده، شیرها ضایع مىشوند و مسمومیت مىآورند.
مادام که غرورها نشکسته و دیوارها فرو نریخته، حرفها مفهوم نمىشوند.
مادام که طرف شخصیت نگرفته و با چشم و مغز دیگران کار مىکند، جرأت حرکت نخواهد داشت.
مادام که آزادى و حریت بدست نیامده باشد، رختهاى سابق از تن بیرون نمىروند.
مادام که سؤالها طرح نشده و فکر ضربه ندیده، جوابها جایگاهى نخواهند داشت و روشها تأثیرى نخواهند گذاشت و حرفها گنگ خواهند ماند.
کتاب مسئولیت و سازندگی – استاد علی صفایی حائری
(استاد صفایی این کتاب را در سن ۲۰سالگی نوشتهاند!)
۱- به زودی کلیپی صوتی در شرح این موضوع {روش تربیتى کودک و عوامل تربیتى کودک و ...} در اختیارتان قرار خواهد گرفت.
یاعلی
عالی بود رحمت و رضوان خدا بر او
با اینکه قبلا این کتاب را دو باری مرور کرده بودم اما بازم هم زیبا بود و پر بهره
درود بر شما با این کار عالیتون
به روزیم فرصت کردید تشریف بیارید
ادامه بحث شبهات حکومت اسلامی
البته اگر یکی از این طرفین خود واقعیتون بود.. باید بگم:
همیشه حالت تخریبی محض خوب نیستا...
البته میدونم که آبادی همراه تخریب هست ولی اگر تخریب بشه ولی آبادی پشتش نباشه میشه عین اکثر پروژه های پیمانکاری ایران...
اگر دیواری رو خراب میکنید این وظیفه شماست که خوبش کنید...
اینکه دعوت نکردیدش به خونتون: این اصلا کار خوبی نبود و نیست...
اینکه زیاد باهاش گرم نمیگرفتین: اصلا خوب نیست و نخواهد بود...
به هر حال از شخصیت گوینده میتوان بسیار ایراد گرفت... البته امیدوارم شخصیت گوینده خودتون نبوده باشید و داستانی بیش نبوده باشد...
استفاده کردم! فقط کمی طولانی است!
با مطلب نکته ایی!!! با عنوان خواهران در اینترنت و فضای مجازی دنبال چه چیزی هستند ؟بروزم!
دقیق بخوانید و با تفکر نظر بدهید!
منتظرم!
یاعلی
فرهنگ پرواز
زیبا بود
بار اول بود به وبلاگتون سرمیزدم
فکر کردم خاطره خودتونه و دهنم وامونده بود
کلا خوشحال شدم باب آشنائیمون شد مطلب "درس" صراط
بازنشر یکی از پست های قدیمی و پوستری جدید ...
منتظرحضورتان ...
با مطلبی باعنوان مشکل مردم ما فرهنگ است ...
بروزم !
منتظر نظر کارشناسی شما!!!
یاعلی (ع)
فرهنگ پرواز
خیلی وقته که بروز نکردید
خواستم جویای احوالتان شوم .
موفق وموید باشید .
باتشکر از اینکه ما را لینک کردین
به تازگی وبلاگ آدرسش تغییر پیدا کرده به mobseron.blog.ir لطفا لینک قبلی یعنی افسر جنگ نرم راکه به آدرسisco20.blog.irبود را پاک کرده وبا نام مبصرون با آدرسی که گفتم لینک کنید
ضمنا در صورت تمایل کد لوگو را بزارین و لوگوی قبلی را پاک کنید انشاءالله شما هم با ما شریک شوید
<!-- start logo cod off http://mobseron.blog.ir --><p align="center"><p align="center"><a href="http://mobseron.blog.ir" target="_blank"><img border="0" src="http://bayanbox.ir/blog/isco20/sky_in_eyes.jpg?view" width="150" height="90" alt="مبصرون"></a></p><!--finish logo cod off http://mobseron.blog.ir -->