عصر یک روز تابستان بود، در کنار میدان شهر یکى از آشنایان را دیدم که جلوترها دیده بودمش و تقریباً مىشناختمش و تمایل مارکسیستى او را حدس مىزدم.
از پشت سر با سلام غافلگیرش کردم؛