این که عین صاد کیست، بماند! واقعاً بماند که نوشتن چند ویژگی ِشرح حالی ِکلی، از اعجوبهای چون او جفایی بیش نیست! به نظر من ابداً مهم نیست که او در عنفوان جوانی به درجه اجتهاد رسید یا در همان ایام که درس دین میخواند مطالعه هدفمند ادبیات غرب و شرق را آغاز کرد و در 16 سالگی بیش از 200 هزار صفحه داستان و رمان خوانده بود و روی آنها تحلیل انسانشناسانه و جامعهشناسانه و روانشناسانه و مکتبشناسانه داشت. اصلاً چه اهمیتی دارد که روحانی مجتهد جوانی که پدر و جدش هم آیت الله بودند، شعر میگفت، آن هم شعر سپید دینی و مجموعه اشعارش از پیش از انقلاب چاپ میشد؟ اصلن چقدر مهم است که اولین کتاب یک روحانی جوان در سن 18 سالگی نوشته شده و روش تربیتی ویژهای را بر اساس معارف دینی بنیان گذاشته که به جد میتوان گفت نمونه نادر روانشناسی منبعث از مکتب وحی است که اساسش نه روانشناسی غربی و نه حتی تلفیق روانشناسی غرب با معارف اسلامی است ؟!
اصلاً چرا گفتم نابغه؟! بخاطر بیش از 50 جلد کتابی که از 48 سال عمرش باقی ماند و هنوز از لا به لای دست نوشتهها و سخنرانیهایش استخراج و چاپمیشوند؟! آن هم با این همه تنوع در موضوعاتی مثل روش تربیت، تفسیر قرآن، مسائل امامت، غدیر، عاشورا، انتظار، حکومت دینی، علم اصول، صرف و نحو، حدیث، شرح ادعیه، روابط زن و مرد، حجاب، فلسفه، اقتصاد، پاسخ به شبهات، تبیین مبانی انقلاب و حتی هنر و ادبیات و ... اینها فقط نشانه نبوغ اوست ؟! نه! این اجحاف است اگر عین صاد را فقط در این چیزهای پیش پا افتاده خلاصه کنیم! عظمت او نقل دیگری است که فعلن بماند ...
برگرفته از وبلاگ
علی صفایى حائرى (1378 - 1330) اندیشمند فرهیخته، عارف شیدا و نویسنده و شاعر بى آرام، در شهر قم به دنیا آمد و دوره ى کودکى و نوجوانى را در این شهر سپرى نمود. پس از آشنایى با ادبیات کودکان در سطح مجلّه هاى کودک آن روزگار و دستیابى به ادبیات نوجوان در سطحى گسترده تر، در چهارده سالگى به تاریخ ادبیات ایران و ادبیات معاصر جهان روى آورد و با شاهکارهاى ادبى، در هر دوره آشنا شد. آشنایى با آثار و اندیشه هاى فرانتس کافکا و صادق هدایت و تحلیلهاى پوچگراى غربى و آمریکاى لاتینى و طرحهاى اگزیستانسیالیسمى و مارکسیسمى، ره آورد مطالعات گسترده اش در آغاز نوجوانى بود.
همزمان، به تحصیل و تلمّذ ادبیات عرب، معارف و فقه اسلامى، نزد پدر فرزانه و دانشمندش همت گمارد.
شاید مهمترین پدیده در این دوره از حیاتش، «تجربهى شهود»ى است که در پانزده سالگى داشته است. و همین تجربه ى شگفت، سرآغاز پیدایش دگرگونى و تحوّل شگرفى در سراسر زندگیش گردید. البته او، پیرامون این پدیده - جز به اشاره، در چند سطر کوتاه از کتابى - یادکردى نداشته است.
در شانزده سالگی، بازنی فداکار و نمونه، پیمان همسری بست و در نوزده سالگی، نخستین فرزندش تولد یافت. و با این تولد -به تعبیر خودش- زندگی آرام و ساده اش، دست خوش بلاءها و شورها و لطفهایی شد.
در هجده سالگی، نخستین کتابش را با عنوان «مسوولیت و سازندگی» به نگارش درآورد؛ که به واقع، شالوده و ساختار تفکرش، بر این پایه استوار گشت. در این کتاب، «تربیت و سازندگی» را نخستین نیاز انسان و زیر بنای حرکت او بر میشمارد.
او لیاقت خود را در درک عمیق و صحیح مبانی فقه و اصول به همگان نشان داد و به عنوان یکی از اساتید صاحب نام و طراز اول حوزه علمیه درخشید و در عنفوان جوانی به مقام شامخ اجتهاد نایل آمد.
روش او در تربیت شاگردان، سنت فراموش شدهی علمای سلف را زنده کرد. او با اقتدا به شیوهی پربار گذشته حوزههای علمیه، افرادی را تربیت کرد که از ابتدایی ترین مراحل تحصیل تا دروس ادبیات و سطح، همه را به آنها آموخت و همگام با آنان و در کنارشان تا آن جا این روش را ادامه داد که درس های خارج حوزه را با آنها به مباحثه نشست. و نه تنها در کارهای علمی، که در همهی امور زندگی در کنار آنها بود و به حل مشکلاتشان پرداخت.
مرحوم صفایی در اوج خفقان نظام ستم شاهی و در آستانهی به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی، همزمان و در کنار تدریس کتابهای درسی حوزه، با نثر شیوا و قلم رسای خود آثار ارزشمندی را در زمینههای مختلف علوم اسلامی پدید آورد. اولین ویژگی آثار مرحوم صفایی، کلیدی بودن آنهاست. او در زمینهای که دست به تالیف زده، سعی کرده است روش های موثر در شناخت موضوع و راههای پیشبرد اهداف و آثار آن را فرا راه پویندگان آن علم قرار دهد. از دیگر ویژگیهای آثار آن فقید سعید مبارزه با التقاط، مادیگری و مرزبندی و جداسازی غث و سمین و پاسخ به شبهات و اشکالاتی است که از سوی منحرفان و مخالفان مطرح شده و او با ذهن کنجکاو و فراست خاص خود، با پاسخهای صحیح علمی و قانع کننده به رفع و دفع آنها پرداخته است.
بیش از پنجاه اثر مکتوبی که از او در زمینههای دینی، تربیتی، نقد و شعر بر جای مانده، از گستردگی و عمق مطالعات و تتبعاتش حکایت میکند. غالب کتابهایش با نام «عین.صاد» منتشر میشد؛که مخففی از نام و نام خانوادگیاش بود و هم،به معنای «چشم جلوگیر»!
صفایی، «بزرگ بود، بی آن که به بزرگ بودن بیندیشد.» پارسایی بود که شادیها،در چهره و نگاهش همواره موج میزد و حزن و اندوهش را، در اندرون دلش مینهفت. همگان را به خلوت و تنهاییاش نیز راهی بود؛و خانه و سفره ی اطعامش به روی دیگران گسترده و باز. از چشمانش «مهر» و از زبانش «ذکر» و از دستانش «خیر»، پیوسته میتراوید. مرد «خدا» و «مردم» بود. و اینها همه، بازش نمیداشت، که به نقد فیلم و رمان نپردازد، شعر نو نسراید و همه هفته، به بازی فوتبال نرود!
عارف شیفته و شیدایی بود، در سلوک بندگی حق. عزمی استوار داشت و ایمانی پایدار. عاشق و مشتاق و خستگی ناپذیر، در «راه»ش گام بر می داشت.
شعر و کتاب و فقه و عرفان صفایی، برایش قله هایی نبودند، که از دامنه ی جامعه و جهان پیرامونش، دامن برچیند و تنها، در خلوت عزلت و انزوا، به سیر و سلوک و طی طریق بپردازد. او می گفت:
«آن جا که آدم ها دارند می پوسند و از درون پوک می شوند، اگر به خلوتی و کنجی پناهنده شده باشی، این ارزشی ندارد. حتی در همان خلوتت، محاصره میشوی و در خانهات، از پای می افتی!»
در سفر و حضر،همواره به تربیت و سازندگی نیروهای کارآمد می پرداخت. اگر در دورترین منطقهی کشور، زمینه ی تربیتی مییافت، رنج سفر را بر خویش هموار میساخت و به سوی آن میشتافت و در این راه، شب و روز را نمیشناخت. به ویژه، برای جوانان بیش ترین ارج و برترین ارزش را قایل بود. همین بود که پیرامونش نیز، از حضور و همراهی جوانان، هیچ گاه خالی نشد. در خانهاش و آغوش مهربانش، چه روز و چه شب، همواره به روی همگان باز بود. بسیار اتفاق میافتاد که در نیمههای شب -که تاریکی و خواب و سکوت بر سر شهر و ساکنان آن سایه می افکند- پذیرای جوانان محروم و بی پناه میگشت.
یکپارچه شور زندگی بود؛ شوری بی پایان! صفایی، سالک بود. سالک «صراط» بود. سالک «صراط»ی که، نه با عبادت و ریاضت و خدمت و شهادت، که با «عبودیت»، بر آن گام میزد.
صفایی، انسان را نه بازیگر، و نه بازیچه و تماشاگر؛ که -هم زبان با حافظ- او را طایر گلشن قدس و رهرو منزل عشق می خواند.
آن ها که صدای پای مرگ را؛ از آهنگ ضربان قلب شان، نزدیک تر احساس میکنند؛ و در ضیافت «زندگی»، «مرگ» را می بینند، که به هر مولودی، چگونه خوش آمد میگوید! اینان تا رسیدن «مرشد» و «وسیلهها» و «شرایط بهتر»، منتظر نمی مانند و راه یابی به «صراط» را، میطلبند. ره یافتن به «صراط»، در سلوک صفایی، با «خلوت و توجه» در خود و «شناخت و سنجش و انتخاب معبودها» آغاز میگردد. و با «ایمان» و «جهاد و مبارزه»، به «بلاءها و ضربهها» میرسد؛ که در طریق عشق بازی، امن و آسایش ،بلاست و اهل کام و ناز را، در کوی دلبری راه نیست! منزل بعدی سالک، «عجز و اضطرار» است. آن جا که سالک، در راه دنیا به بن بست میرسد، و در راه خدا، به عجز: «تو که، نه جای ماندن داری و نه پای رفتن و نه راه برگشت، تو به عجز و اضطرار رسیدهیی. آدمی که از تمامی هستی بزرگ تر شد، دیگر به آن راه ندارد. هیچ جوجهیی، دوباره در پوست خودش قرار نمیگیرد!»
زندگی علمی و عملی استاد فقید، قابل تفکیک نیست. اگر مدتی با او میزیستی، میدیدی که زندگیش همه ورد و زمزمهای واحد بود این زمزمه را در درسش، در جنگ و صلحش و حتی در خندههایش مییافتی. اگر چه در میان ما بود ولی با ما نبود. سخت مشتاق مرگ و رفتن بود . از مرگ چنان با اشتیاق میگفت، که زندانی از زمان آزادی خود میگوید. زندگیش مضمون آخرین سخنرانیهای محرمش بود. در آخرین محرم، از احیاء امر گفتگو میکرد و از این روایت که «رحم الله امرء احیی امرنا» امر، چه در معنای دستور و چه به معنای حکومت، می تواند در این روایت مراد باشد. زنده کردن دستورات و محقق کردن حکومت آنها، هر دو مطلوب است. اما احیاء امر چگونه رخ میدهد. او به زیبایی و با تکیه بر روایات این باب توضیح میداد که احیاء امر چه مقدماتی را میطلبد. چه زمینههایی در محیی باید فراهم شود و چگونه میتوان از تعلیمها،از ملاقاتها ،از گفتگوها و نشستها و برخاستها،مقدمهای برای زنده کردن حکم و حکومت الهی ساخت و به همه اینها جهت داد. زندگی صفایی، خود مصداق بارزی برای یکسو شدن همه کارها برای چنین احیایی بود. اگر جهت دهی را در کلامش و رفتارش حس میکردیم.
تنوع غریبی در معاشرین او بود از کاسب تا فیلمساز،از نویسنده و شاعر تا قصاب و پسر فراری همسایه،هر یک به تناسب نیازهایشان بر سر سفره اخلاق او مینشستند و از محبت و حوصله و کلام نافذش بهره بر میگرفتند.
این تنوع را در روز تشییع او مشاهده میکردی و آن محبت و احسانها را در چشمهای به جوش آمده و طاقتهای طاق شده میدیدی. نرمی و محبت او شاخههایش را بسیار کرده و احسان و انفاقهایش،سنبلههای پر باری از دوستان و همراهان را به او بخشیده بود.
سخاوت او متفاوت بود در حالی که خود و خانوادهاش به اقل مایحتاج،اکتفا میکردند. دست بخشندهاش از حرکت نمیایستاد. تا آخرین روزها دائماً به استقراض و رفع حوائج دیگران مشغول بود و خود را نه فقط در حد امکانات حاضر، بلکه به اندازه اعتبار و امکان اسقراض، مسؤول میدانست.
سخاوت علمی او زیبایی دیگری داشت. اگر به نکتهای دست مییافت و لطیفهای از کلام معصومین به ذهنش میرسید لحظهای در انتقال آن به دیگران درنگ نمیکرد. یافتههای علمی او به نام بسیاری سند خورد و برای بسیاری اعتبار آفرید ولی او به اینها بی اعتنا بود و به انتقال معارف اهل بیت ولو به این شکل، راضی.
چنان بی تکلف بود که در کنارش هیچ بار و فشاری را به خود نمیدیدی.به راحتی، نه، با خوشحالی، انتقاد را میشنید. گاه چنان سریع میپذیرفت و حرف یا رفتار خود را تغییر میداد که حیرت آور بود. بحث با او پر فایده بود؛ خوب میشنید، دقیق نقد میکرد، با دید جامع و با توجه تام به مبانی دینی و با فکری خلاق، طرحها و حرفهای تازه و بدیع،عرضه میکرد و با این همه آماده پذیرش انتقاد نیز بود.
به دوستان و معاشرین، به میزان سعیشان در حاجات مؤمنین و پای بندیشان به دین، ارزش میداد و حرمت مینهاد، که دیگران به او وقعی نمینهادند. اگر پرس و جو میکردی به همین ملاک و میزان، میرسیدی. عناوین و اعتبارات و امکانات افراد در این میان به حساب نمیآمد.
در برخوردها مراقب بود تا در دل دوستان، چنان بزرگ نشود که مانعی در برابر استقلال شخصیت و تفکر آنان باشد.بسیاری از شوخیها و مزاحها و یا بی اعتناییها و جداییها و حتی برخوردها و درگیریها او در این جهت بود و این را تنها کسانی که از نزدیک با مشی و روش او آشنا بودند در مییافتند و جهت و هدف این برخوردها را که گاه عجیب می نمود، میفهمیدند.
اشتیاق به دوست و جستجوی رضای او و ثبات و آرامش را در حالات و رفتارش میدیدیم بواقع بهشتی بود بر فراز کوهسار، بدون بارش و ریزش امکانات نیز، لطافت روحی و نزدیکی و انسش با خدا، او را توان باروری میداد خدایش رحمت کناد که با دستی خالی و بدور از هرگونه همراهی آغاز کرد و تهمت دشمنان و جفای بزرگان و نامردی دوستان و ناتوانی یاران، او را از راه بازنداشت، و رفت،در حالی که مسؤولیت خود را به پایان رسانده بود،حرفها را گفته و حاملان آنرا ساخته بود. بر او افسوسی نیست، افسوس بر ما که در عصری و در برابر نسلی که به امثال او سخت محتاجاند به هزار و یک بهانه و عذر، از او بهره نبردیم و تا بود قدر او نشناختیم و پس از رفتن نیز از او تقدیری نکردیم. آری، و سرانجام، در سحرگاه 21 تیرماه 1378، در راه زیارت مولا و محبوبش ،امام رئوف،حضرت رضا(علیه السلام) ـ که نزدیک به سی سال، ماههای عمر خود را با آن حضرت آغاز میکرد ـ به دیدار حقیقی نایل آمد و در سانحه تصادف همراه با دوستان و یارانش، مرحوم سید مهدی حسینی، مرحوم بهنام غلامی و مرحوم مهندس پیروز فر، زائر همیشگی ثامن الائمه(علیه السلام) گشت.